مسافران برمودا قسمت دوم
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
تبلیغات
.
<-Text3->





مسافران برمودا قسمت دوم
نوشته شده در شنبه 1 فروردين 1394
بازدید : 498
نویسنده :

قسمت دوم ماریان سراسیمه از اتاق بیرون رفت...پله هارا دوتا دوتا بالا رفت.نفس نفس میزد.در اتاق برادرش را زد.سایمون در را باز کرد.با لبخند روبه خواهر زیبایش کرد و گفت:"هنوز آماده نشدی؟"ماریان با ناراحتی در حالی که نفسش در نمی آمد گفت:"یکی داستانامو پاره کرده...شرط میبندم خود لعنتیش این کارو کرده."سایمون که حالا واقعا نگران شده بود دست ماریان را گرفت...ماریان هنوز نفس نفس میزد.او آسم عصبی داشت و اکنون که گربه لوس سایمون داستان های عزیزش را پاره کرده بود حالش بد شده بود.ماریان هرگز گریه نمیکرد,جیغ نمیکشید و خیلی خونسرد بود.اما حالا قضیه فرق میکرد.تمام زحمات چند ماهه او بر باد رفته بود...بر باد! خانواده ویلگارد خانواده صلح طلب و منظمی بودند...چون سرپرست خانواده,آقای جولیوس ویلگارد,نظامی بود.وی مردی پسر سالار و سخت گیر بود.فرزندانش را به نحو احسن تربیت کرده بود به خصوص ماریان را.ولی اکنون او بازنشسته بود.نقش مادری را در خانواده هلنا ویلگارد مهربان ایفا میکرد.سایمون ویلگارد پسر دردانه خانواده بود.سایمون از هیکلی ورزیده برخوردار بود.او مثل مادرش شخصیتی مهربان وآرام داشت.میرسیم به اعجوبه خانواده ویلگارد...ماریان...او دختری بود که میشود گفت همه کاره بود.ماریان به تمام فنون تسلط داشت.نقاشی,نویسندگی,پرستاری,مهندسی و خیلی چیزهای دیگر...ولی دریغ از ذره ای توجه از سوی پدر.سایمون و ماریان تقریبا همسن بودند ولی بخاطر شک نکردن ماریان شناسنامه او را سه سال کوچکتر گرفتند. خانواده ویلگارد خاص بود...خیلی خاص...باسرنوشتی خاص! قسمت سوم شیگو چوئی یان مرد دل نازکی بود.ولی با این حال یک کالبد شکاف شده بود.شاید این شغل کاملا مناسب او بود,شیگو چوئی یانی که واقعا فضول بود و از هر مسئله ای به راحتی نمیگذشت!با لهجه غلیظ ژاپنی,انگلیسی بریتیش حرف میزد.این روز ها دانشمند پرحرفی را همراهی میکرد و بزودی برای مشاهده اجسادی که به طرز مشکوکی کشته شده بودند,با همان دانشمند به جزیره ای در اقیانوس اطلس میرفتند.چوئی یان از راهروهای باریک آزمایشگاه میگذشت و رفته رفته به اتاق دانشمند نزدیک میشد...فردا پرواز داشتند.تقه ای به در زد و وارد شد.طبق روال عادی جان بروک داشت مطالعه میکرد.جان بروک همان دانشمندی بود که چوئی یان بااو همکاری میکرد.بروک بعد از خوش آمد گویی شروع به حرف زدن کرد:"پروژه ی د.گ.ش تا حالا موفقیت آمیز بوده.داروی گیاهی تا حالا تونسته کارای خارق العاده ای بکنه.شیگوی عزیز!ما بعد از بررسی جنازه ها در همایشی جهانی این دارو رو به همه مردم دنیا معرفی میکنیم...این موفقیتی بزرگ برای ما و جامعه پزشکیه!"چوئی یان سری تکان داد و گفت:"من از خانواده خداحافظی میکرد و میاد دنبال شما...فردا...آماده ای آیا؟"بروک با لبخندی گفت:"البته دوست عزیز!" بروک و چوئی یان دوستان خاصی بودند...خیلی خاص...با سرنوشتی خاص!




:: موضوعات مرتبط: متفرقه , داستان , ,
:: برچسب‌ها: مسافران برمودا , داستان علمی تخیلی ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: